قلب من می‌شکند، به نم‌نم بارانی،

به قطره‌ای خون، فتاده از جانی،

به تشنگی مسافر بیابانی،

به صدای حزین و تنهای انسانی،

که می‌دود، در پی لقمه نانی،

و آخر سر می‌برد از بازار دنیا "پریشانی"

قلب من می‌شکند، وقتی...

مرغ عشقی تنهاست.

و تنها می‌رود که زندگی بسراید برای بودن من و تو

و ما غافل از غم دل او.

قلب من می‌شکند، آن‌گاه که یکی باید بمیرد، تا زندگی با من بماند.

قلب من می‌شکند، وقتی همه‌ چیز جور نیست.

وقتی در سر همه چیز دارم، اما شور نیست،

وقتی در دل، همه چیز هست و نور نیست

و بگویید، آیا آن‌چه من در سر، می‌پرورم، با آن‌چه سر، در او می‌پرورد، دور نیست ؟؟

قلب من می‌شکند، با صدای باد که سوز سرما را در دست دخترک‌های کبریت‌فروش زمانم می‌ریزد. 

آری قلب من می‌شکند، یتیمی در تاریکی آرزو می‌جود.

قلب من می‌شکند، وقتی کودکی معصوم، در آغوش زنی ناکجاها رفته!!

و یاد می‌گیرد که گدایی چون است؟؟؟و به خاطرش می‌ماند که خجالت بی‌رنگ است!!!!

و می‌فهمد که آسمان دیدنی نیست، آن‌چه دیدن دارد، جیب رهگذران است!!!

یاصدای خوش زندگی در جرینگ جرینگ سکه‌ی آنان است!!!

قلب من می‌شکند و توان نشکستن ندارد، زیرا، این همه سنگ افتاده از کوه‌های سخت وبلند تلخی.

به خدا قلب من می‌شکند...